من، آلکسی و هدیه شب عید 7
کلاه وعینک دودی سریعترین راه حلی بود که به نظرمان رسید.مینا معتقد بود حتی او هم در شناختن من در آن هیبت مشکل دارد.در ضمن امیدوارم کرد که اگرسریع بجنبم چه بسا آلکسی هم هر کجا که رفته، برنگشته باشد.دقایقی بعد جلوی کامیون ایستاده بودم.تقریباً تمام محله آنجا جمع بود.عده ای کارتن بدوش به طرف خانه هایشان میرفتند.بسرعت برق جمعیت را ورانداز کردم.ازآلکسی خبری نبود.معلوم بود که او آنجا نخواهد آمد.با زرنگی تمام صف را بهم زدم و دستهایم را دور دهانم گرفتم و باصدای بلند اسمم را داد زدم.یک کمی از بقیه فریادها بلند تر بود.دوتا جعبه پراز وسایل را جلویم گذاشتند.با اینکه سنگین بودند ولی نباید ریسک میکردم و یکی یکی می آوردم.باید هر دو را هرچه سریعتربا خود میبردم.از پیرمردی که ریش بلند سفید و کلاه شاپوئی به سر داشت و کنارم ایستاده بود، خواستم کمکم کند تا آنها را روی دوشم بگذارم.وی با آغوش باز پذیرفت.وقتی آنها را روی دوشم قرار داد پرسید:
- خوبه؟......میتونی ببری؟
یک لحظه شوکه شدم! صداش برام خیلی آشنا بود.بله خودآلکسی بود! او هم به روی خودش نیاورد که مرا دیده یا میشناسد.این موقع بود که با تمام وجود احساس کردم آبرو برای آدمهای ندارعجب چیز دست و پا گیرو مزخرفی است!