نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد
رضا
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
آقـــا مــحـــمــــــد
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
سپیده
« آقـــا مــحـــمــــــد اصن بیا تیمارستان دور همی بیشتر خوش میگزره »
------------------------------------
خدا نکشتت
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟