زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود، درد دل نزد مادرشوهرش میبرد. او که زن دانایی بود گفت من شب برای صرف شام به خانه شما می آیم ولی شام درست نکن.

مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ولی مادر میگوید من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم.

پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود و از مادرش میپرسد چرا تخم مرغ ها را رنگ کرده ای؟ مادر گفت زیبا هستن؟ پسر گفت آری. مادر گفت داخلشان چطور است؟ پسر گفت همه مثل هم! مادر گفت پسرم زن نیز همین طور است. هرکدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است. پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی. قدر داشته هایت را بدان و خود را درگیر دیگران نکن... ناگهان یکی از تخم مرغ ها دو زرده درآمد و گند زد به پند حکیمانه

پسند