پیش 8 سال - ترجمه

من، آلکسی و هدیه شب عید 6
اما بعد چطور میتوانیم آنهمه جنس را بخانه حمل کنیم؟ یکی از راهها هم اینست که به آنها اطلاع بدهیم که اجناس را نمیخواهیم.ولی از طرفی این هدایا تو این شرایط خیلی میتواند کمکمان کند.راههای فراوانی وجود دارد اما هیچکدام نفعی برای ما ندارد.چاره ای نداریم! خسته و افسرده امید به بزرگی خدا می بندیم و آرزو میکنیم که همه چیز به خیر و خوشی تمام بشود...
روز بعد از اول صبح منتظرماندیم.تا دم دمای غروب خبری نشد.بیرون غلغله بود.بچه ها تو پارک وول میخوردند.اعصابمان داغون شده بود.از پنجره نگاه کردم الحمداله ازآلکسی وبچه هایش خبری نبود.برای یک آن صدای در را شنیدم.درست حدس زده بودم.بازهم پشت سر هم کسی زنگ زد.در را باز کردم.شخصی که مثل بابانوئل لباس پوشیده بود، همراه دو نفر دیگر دم در بودند.مینا درحالیکه از خجالت چنگ به صورتش میکشید دوید به طرف اتاق.همه اش میگفت آبرویمان رفت.بابانوئل هوهو کنان، کریسمس را تبریک گفت.یکی از آقایان همراه، کاغذ رسید محموله را داد که امضاء کنم و دیگری گفت:
- چون برای محله شما وسایل زیادی باید حمل میشد، ما با استفاده از کامیون یک مرد خیّر همه وسایل را یکجا حمل کرده ایم که جلوی دراصلی ساختمان پارک است.لطفاً سریع برای دریافت وسایل مراجعه کنید.
سپس کریسمس را دو باره تبریک گفتند و رفتند.مثل جسدی یخ زده بودم! مینارا صدا زدم.چشمهایش نشان میداد که متوجه نگرانی عمیق من شده.وقت تنگ بود.سریع وضعیت را برایش تشریح کردم و گفتم از خیر وسایل بگذریم.او گفت بدتر میشود.حق با او بود.اگر نمی رفتم اسم ما را با صدای بلند بارها و بارها میخواندند وآخرش هم راه میافتادند توی محله! بهتر بود شجاعانه بروم.

پسند