پیش 9 سال - ترجمه

خسته ام مانند بیماری که جانش می رود
جسم او می ماند و، روح و روانش می رود

شاکـی ام مـانند صیـادی که آهـو دیـده و
اشتـبـاهـی ناگـهان تیر از کمانش می رود

من پلنگی عاشقم، وقتی هراسان می شود
نیمه شبـهایی که ماه از آسمانش می رود

از غمم ، هر کـس به لـب نام مـرا مـی آورد
جان به لب میگردد و خون از دهانش می رود

اندکی در خود نظر کن، تا نپرسی بعد از این
این دل بی کس ، چرا تاب و توانش می رود

سالهای عمر من ، در پای چشم روشنت
هم بهارش می گریزد، هم خزانش می رود

عاقبت یک روز ، می فهمی بهای عشق را
روزگـار بـی وفـایـی هـا ، زمــانـش مــی رود

پسند