اگر لیلای من باری نقاب از روی بردارد
بسی عابد به مجنونی زخلوتگه بدر آرد

به محشر کشته ی چشمش شهید عشق را گویند
خجالت آن کسی یابد که از تیرش حذر دارد

بنازم زان قد زیبا گرو از سرو جو برده
وزان دو لعل جان بخشش ثمر زیر شکر دارد

کج محراب ابرویش که گشته قبله ی زاهد
رهایی از خم زُلفش کجا زاهد گذر دارد

به چشم و ابرو و زلفي كه بر رويش پريشان است
نگار من شب و روزش گل و شمس و قمر دارد

زعشق آن سيه خالي كه بر روي تو جا كرده
هزاران داغ چون لاله درين سينه جگر دارد

مجوئيد از دل « عثمان » قرار و صبر و انديشه
كه اين نسبت به حال ما بسي نقص و ضرر دارد

« حضرت شاه محمد عثمان سراج الدین نقشبندی قدس سره »

پسند