ادمه سال سوم دبیرستان بودم بر خلاف سایر دوستام که هر کدوم با ۴-۵ تا دختر دوست بودن و فقط هم دوست نبودن و هر چند وقت هم با هم تو خونه تنها میموندن و ... من اصلا علاقه ای به این که با یه دختر ارتباط داشته باشم نداشتم. البته نه این که علاقه نداشته باشم ولی برام بی معنی بود که به چند نفر تظاهر کنی که عاشقشونی در صورتی که نیستی این بود که سرگرمیم یا درس بود یا اینترنت.

روزا یکی یکی میگذشت تا این که حس کردم کم کم داره اوضاع عوض میشه.... تا این که بالاخره حس کردم عاشق شدم. عاشق یه دختری که یه سال ازم کوچیکتر بود..... به هر قیمتی شد به دستش آوردم. به هر قیمتی شد عاشقش کردم. نه اشتباه نوشتم عاشقش شدم.

فکر میکردم حاضرم جونمو براش بدم. اصلا روزا برامون نمیگذشت. اگه روزی ۱۰ ساعتم با هم حرف میزدیم بازم یه چیز تازه داشتیم بگیم. با هر اس ام اسی که میداد میخواستم داد بزنم ای خدا چقدر من خوش بختم! ای خدا چقدر تو مهربونی

وقتی برام ناز میکرد وقتی صداشو برام نازک میکرد به آسمون هفتم میرفتم و برمیگشتم. دیوونه اون شده بودم

نمیدونم چقدر ولی میدونم اونم دوستم داشت کارهایی برام کرد که بهم ثابت شد اونم دوسم داشت..... مطمئنم دوسم داشت

تا این که اومد پیش دانشگاهی و کنکور....... کنکور داده های ما خوب میدونن، اگه چهار دستی به کنکور نچسبی کنکورو میبازی

بهش زنگ زدم گفتم یه چند ماه مهلت میخوام به کارام برسم.... گریه می کرد.... خیلی حس عجیبیه ها اگه اولین بار تجربش کنی دیوونه میشی که یه دختر به خاطر تو.... به خاطر عشقی که بت داره گریه کنه...... گفت چند ماه که چیزی نیست من حاضرم تا آخر عمرم به پات بشینم...

منو بگو اصلا گیج بودم.... گفتم خدایا اینا واقعیه یا من خوابم!؟

خدا هم مردونگی کرد و بهم نشون داد

پسند