پیش 5 سال - ترجمه

این روز ها حال و هوایم عوض شده.... از آن موجود شاد و پرانرژی که بی مهابا حرف میزد بی مهابا عمل میکرد و بدون فکر میخندید.... دختر بالغی خلق شده....دختری که دیگر انگیزه ی سر و صدا و شلوغی و شکلک درآوردن های جلوی آینه را ندارد...حوصله ی رقصیدن ها و از ته دل قهقهه زدن ها را ندارد... مثل خانم ها رفتار میکند...در خیابان نمی دود....ارام حرف میزند.... کمتر حرف میزند.... دیگر مثل یک ادم بزرگ رفتار میکند...خیلی همه چیز عوض شده....اما مغزم کار نمیکند....مغزم در یک حفره گیر افتاده....همه چیز مبهم به نظر می اید....میخواهم همان خود لعنتی خودم باشم....میخواهم به عقب برگردم.... میخواهم هر طور میخواهند فکر کنند کنند اما من لذت ببرم....اصلا چرا باید این طور باشم؟ الان دیگر خبری از حاضرجوابی های شیطنت آمیزم نیست....خلاقیتم کور شده....خبری از الکی خندیدن هایم نیست....خبری از الکی خوش بودن هایم نیست....چه به روزم آمده؟

پسند