نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود..
اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود.
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…سه،چهار، پنج……..،
هشت دقیقه اول فیلم، فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد...
اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
در آخر زیرنویس شد؛ این تنها ۸ دقیقه از زندگی این جانباز بود…!!!
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود،از خدا در ذهنم این تصویر بود...
آن خدا بی رحم بود و خشمگین،خانه اش در آسمان دور از زمین...
بود اما در میان ما نبود،مهربان و ساده و زیبا نبود...
هرچه می پرسیدم از خود از خدا،از زمین،از آسمان ،از ابرها...
زود می گفتند این كار خداست،پرس و جو از كار او كاری خطاست...
تا ببندی چشم ، كورت می كند،تا شدی نزدیك ، دورت می كند...
كج گشودی دست ، سنگت می كند،كج نهادی پای لنگت می كند...
نیت من در نماز و در دعا،ترس بود و وحشت از خشم خدا...
تا كه یك شب دست در دست پدر،راه افتادم به قصد یك سفر...
در میان راه در یك روستا،خانه ای دیدم خوب و آشنا...
زود پرسیدم پدر اینجا كجاست؟؟؟گفت اینجا خانه خوب خداست...
گفت اینجا می شود یك لحظه ماند،گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند...
با وضویی دست و رویی تازه كرد،گفتمش پس آن خدای خشمگین...
خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟گفت آری خانه او بی ریاست...
فرش هایش از گلیم و بوریاست،مهربان و ساده و بی كینه است...
مثل نوری در دل آیینه است،می توان با این خدا پرواز كرد...
سفره دل را برایش باز كرد،می شود در باره گل حرف زد...
صاف و ساده مثه بلبل حرف زد،چكه چكه مثه باران حرف زد ...