خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک امد
گل سراسیمه ز وحشت
افسرد
لیک ان خار در ان دست خزید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود
زندگی عشق اسارت قهر و اشتی
همه بی معنا بود
#####################
غــرق دردم ولی می خـنـدم
خـنـده ای کـه تـلـخیـش را…
فـقـط خـودم مـی دانـم و خـدای خــودمــ…..
عـمـق درد مــن دیـــدنــی نــیـــسـت،
تـلاش بـیـهـوده نـکـن بـرای دلـداری دادنــم”
اگـر راســت مــی گـویــی مــرا بــشنـاس…
بـهـانـه هــایــم را…
لــج کــردنــم را…
بــچـه شدنــم را…
کــج خــلــق شـدنــم را..