بسوی ما گذار مردم دنیا نمی افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی افتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
بپای گلبنی جان داده ام اما نمیدانم
که می افتد به خاکم سایه ی گل یا نمی افتد
رود هر ذره ی خاکم بدنبال پریرویی
غبار من بصحرای طلب از پا نمی افتد؟
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
\" رهی \" دامان این دولت بدست ما نمی افتد
رهی معیری