خسته ام مانند بیماری که جانش می رود
جسم او می ماند و، روح و روانش می رود
شاکـی ام مـانند صیـادی که آهـو دیـده و
اشتـبـاهـی ناگـهان تیر از کمانش می رود
من پلنگی عاشقم، وقتی هراسان می شود
نیمه شبـهایی که ماه از آسمانش می رود
از غمم ، هر کـس به لـب نام مـرا مـی آورد
جان به لب میگردد و خون از دهانش می رود
اندکی در خود نظر کن، تا نپرسی بعد از این
این دل بی کس ، چرا تاب و توانش می رود
سالهای عمر من ، در پای چشم روشنت
هم بهارش می گریزد، هم خزانش می رود
عاقبت یک روز ، می فهمی بهای عشق را
روزگـار بـی وفـایـی هـا ، زمــانـش مــی رود
سید امیر
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
استودیو نقاشی
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟