حالا سرت سلا مت
ابرهایت را که بارید ی
گوشه ای کز کن و
دریا را
سال ها که می خواستی
نظاره کن
نگفتمت تنها کلمه برایت می ماند ؟!
نگفتمت؟!
آنوقت تو می خواستی
که در میدان زندگی
به فتح گل وبوسه
نایل آیی
وعشق را
خارج از جغرافیای مدرسه
طرحی دگر اندازی
حالا عیبی ندارد
تقویم عشقت را بردارو
دوباره از شهریور
عاشق شو
زیرا
هیچ پرنده ی شکسته بالی
درآشیان مرگ را
به باور ننشست
این ها که می گویم
به خدا خیال نیست
شاید یک شب
دختران اورشلیم
با کتاب های مقدس در دست و
شاخه ای زیتون برگیسو
بر تو ظاهر شوند
وبرایت غزل غزل های سلیمان را
بخوانند
آنوقت دیگر تنهایی
میراث شوم رفتن نیست.
زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .
♬ §Mαя¥αm §нαm ♬
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
فرزند آفتاب
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟
♬ §Mαя¥αm §нαm ♬
حذف نظر
آیا مطمئن هستید که می خواهید این نظر را حذف کنید؟